ریحانه الحسین

فاطمه سادات ده سال بیشتر نداشت. مثل خیلی از هم‌سالان خودش عاشق انیمیشن دیدن و جمع‌های دخترانه بود.
برچسب های کوچک رنگی با طرح قلب خریده بود و به کتاب‌ها و وسایل مورد علاقه‌اش می‌چسباند. دفتر و کتاب‌های خواهر بزرگ‌ترش؛ ریحانه سادات هم از برچسب‌های قلبی فاطمه، بی‌نصیب نمی‌ماندند. ریحانه از دستش کفری می‌شد اما کمی بعد؛ باز مثل دو خواهر و رفیق که جانشان برای هم در می‌رود کنار هم بودند.
باهم هیئتی دخترانه برپا کردند. کتیبه و پرچم‌های هیئتشان هم سفارش دادند. حتی فکر کردند شب سوم را بعد عزاداری فلافل بدهند. اسرا سرخ کند و مبینا گوجه خیارشور در ساندویچ بگذارد و ریحانه در کیسه بگذارد و رامیلا مسئول پخش فلافل نذری بین بچه ها باشد.
چه کسی فکرش را می‌کرد کتیبه و پرچم سفارشی‌شان با نام «ریحانة‌الحسین» که آماده شود، خودشان در بهشت هم جوار رقیه خاتونِ حسین باشند و به‌جای پیشوند دکتر و مدرس و استاد که شغل‌های از پیش انتخاب شده‌شان بود، عکسشان با پیشوند شهیده، زینتِ هیئت‌های ایران باشد.

روایتگر: خانم حدیث صیادیان

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها

×
Campaign