دیدار با پدر انقلاب

روزها فکر من این است و همه شب سخنم                               که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

این اولین باری نبود که پیشنهاد دیدار با رهبری را دریافت می‌کردم، ولی هیچوقت مشتاق دیدار نبودم و به دیگران واگذار می‌کردم، تا اینکه به اینجا رسید که باز هم توفیق اجباری نصیبم شد.

سخن فرمانده در گوشم می‌پیچد” فقط 20 نفر ظرفیت برای دیدار با مقام معظم رهبری داریم که باید گزینش کنیم” حالا ماییم که باید قرعه کشی کنیم.

متن پیام را با عشق نوشتم، اولین چیزی که به ذهنم رسید برای موضوع پیام این بود”دختران حاج قاسم به دیدار حضرت یار می‌روند”.

بچه ها تا ساعت 19 فرصت ثبت نام برای قرعه کشی داشتند، حجم پیام ها هر لحظه بیشتر می‌شد و من مستاصل مانده بودم با این همه دل عاشق و پیام هایی که با التماس خواهش می‌کردند که بتوانند شرفیاب حضور شوند اما…

صبح می‌خندد و من گریه کنان از غم دوست                      ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست

  با اینکه از زمان اعلام تا قرعه کشی کمتر از 12 ساعت بود ولی حدود 300 نفر ثبت نام کردند، تمام پیام هارا تا لحظه آخر یعنی ساعت 19:00  دریافت کردم. اسامی را روی برگه نوشتم و حالا زمان قرعه کشی بود.

بیست نفر را درآوردم و شروع کردم به تایپ کردن اسامی برای اعلام نتیجه.

همه در انتظار اعلام نتیجه بودند و اما تمام حواس من در افکار و قلب‌های کسانی بود که نامشان در این اسامی دیده نمی‌شد. از خدا خواستم که قسمت بشود همه باهم به دیدار حضرت یار برویم.نتایج را اعلام کردم و حالا سیلی از پیام ها بود که از قبل نگرانش بودم و دعاگویشان…

روز دیدار فرا رسید از ساعت 6:30 صبح در دفتر سازمان حاضر بودم و در انتظار رسیدن بچه ها…

استرس رسیدن به حسینیه امام از یک سو و استرس نرسیدن برخی بچه‌ها از سوی دیگر امانم را بریده بود.ساعت 7:30 شد کارت‌های ورود را به صاحبان خوش‌روزی آن تحویل دادم و با سه اسنپ راهی حسینیه امام شدیم.ساعت 8 شده بود و صفی طولانی از دلدادگان ولی امر مسلمین چشم نوازی میکرد. تا ساعت 10 منتظر رسیدن و ورود بچه‌ها بودم.

چند دقیقه از ساعت 10 نگشته بود که بالاخره یکی از دخترها که از شیراز باید می‌آمد، رسید ولی با چمدان.اجازه ورود ندادند و باید فکری برایش می‌کردم، دخترانی هم در ترافیک مانده بودند و هنوز نرسیده بودند.آنجا باز از گوشه ذهنم گذشت که آیا لایق دیدن نائب مهدی هستم یا نه؟!

دیر شده بود؛ فوراً اسنپ گرفتم که چمدان را به محل اسکان ببرد ولی اسنپ بدون مسافر وسیله حمل نمی‌کرد مجبور شدم خودم هم بروم. و باز هم این جمله که آیا می‌شود؟!

به سازمان که رسیدم فقط چمدان را داخل ساختمان گذاشتم و به نگهبان درب گفتم اینجا باشد، تحویل می‌گیرند.باز هم اسنپ و عجله و دویدن در کوچه ها و چشمان خیره مردم که این سوال در آن موج می‌زد”چرا آنقدر عجله دارد؟” اما نمیدانستند که من فقط یک چیز جلوی چشمم بود و آن چهره نورانی مقام معظم رهبری بود که اگر دیر می‌رسیدم ممکن بود دیگر هیچ وقت نتوانم این تجربه را داشته باشم. با تمام توان می‌دویدم. به درب ورودی رسیدم دیگر کسی وارد نمی‌شد و فقط جمعی از مربیان بودند که کارت ورود نداشتند ولی دائم درخواست ورود داشتند.

هنوز دو نفر از بچه‌ها نرسیده بودند با آن‌ها تماس گرفتم. مسیر را اشتباه رفته بودند و در حالت خوش بینانه ساعت 12 می‌رسیدند به آن‌ها گفتم که من داخل می روم و کارتتان را تحویل مسئول ورودی می‌دهم ان شاءالله که می‌رسید.

این آخرین جمله من بود.

کارت ورود دو نفر را تحویل دادم و از درب اول وارد شدم.سردرگم بودم و فقط می‌خواستم به داخل بروم. می‌دویدم و هرکس مرا می‌دید داد می‌زد خانم کیفت! خانم کفشت! خانم ماسک! تا بالاخره رسیدم.

صدایی خفیف به گوشم می‌رسید؛ بچه‌ها بودند که با عشق فریاد می‌زدند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده»، وارد حسینیه شدم، همه به یک سو نگاه می‌کردند، برگشتم و چهره‌ای نورانی از دور میخکوبم کرد.

بی‌اختیار اشک می‌ریختم و نمی‌فهمیدم چرا؟

داخل جا نبود. تا آخر مراسم، انتهای سالن، روی پا ایستادم و فقط نگاه می‌کردم. گوش‌هایم چیزی نمی‌شنید. تمام بدنم چشم شده بود. با خودم می‌گفتم خوب نگاه کن محدثه، این چهره نائب امام زمان است و فقط دعا می‌کردم که لایق دیدن خود آقا هم باشم.تنها چیزی که از میان تمام فرمایشات آقا خاطرم است این جمله بود: « در دفاع از جمهوری اسلامی تقیه نکنید»، آری دیگر جای تقیه نیست، همه باید یک صدا شوند در دفاع از حرم، همان‌طور که حاج قاسم فرمود: « جمهوری اسلامی حرم است».

محدثه صادقی- استان تهران- شهرستان تهران

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها