صبح یک روز چهارشنبه وسط پاییز، چشمهایم خیره به پردههای فیروزهای رنگ بِیت، به فرشهای نیلی و صندلی خاکستری حضرت آقا و سربندها و مچبندها شده بود. انگار هنوز مانده بود تا آقا بیایند و من خاطرات امروزم را مرور میکردم:خورشید هنوز طلوع نکرده بود که وارد تهران شدیم. سحرهای تهران را برای اولین بار دیدم. وارد سازمان شدیم و در نمازخانه طبقه منفی دو ساختمان تبلیغات اسلامی، مستقر شدیم تا حدودهای ساعت 7 صبح.
تاکسی اینترنتی گرفتیم و با ذوق زیاد مقصد را انتخاب کردیم: «بیت رهبری، کوچه نوشیروان»
یک ساعت مانده به دیدار به ورودی بانوان رسیدیم. صف طولانی بود و ما در حسرت اینکه چرا زودتر نیامدیم. تجربه اول اینکه اگر میخواهید ردیف اول بنشینید، از اذان صبح باید آنجا باشید.
عکس گرفتنها و بگو و بخندهایمان شروع شد. بچهها یکییکی از راه میرسیدند و بعد از در آغوش گرفتن هم و دیداری تازه کردن، وارد صف میشدند.یک دسته بزرگ سربند آورده شد، گفتند اینها را بین خودتان تقسیم کنید و باقیاش را بفرستید انتهای صف.
با خودم قرار گذاشته بودم هرچه که از بیت رهبری گرفتم، در صندوقچه چوبی خاطراتم نگه دارم تا در آینده هر وقت که دلتنگ این روزها شدم، در صندوقچه را باز کنم و لحظات شیرینم را دوباره مرور کنم.از شما چه پنهان، حتی به اینکه محتوای صندوقچه را به بچهها و نوههایم نشان دهم و برایشان قصههایم را تعریف کنم هم فکر کردهام.
سربندهای زرد رنگ را میبستیم و حس حضور در میدان رزم پیدا کردیم. به شعار وسط سربندها دقت کردم: «بیدار تا صبح امید»
ساعت ۸ شد و درب اصلی را باز کردند. صف آرام آرام جلو میرفت و ما دلشوره دیر رسیدن و عقب نشستن را پیدا کرده بودیم. دلم میخواست بروم جلوی جلوی جلو، دقیقاً ردیف اول صندلی رو به روی حضرت آقا. از اولین بازرسی گذشتیم؛ کسانی که کیف همراهشان بود، دم در امانات معطل شدند اما ما فقط موبایل داشتیم که آن را هم در کیف یکی از بچهها گذاشتیم و دوان دوان رفتیم سراغ بازرسی بعدی.
تجربه دوم اینکه با خودتان کیف و وسایل اضافه نبرید.
به قدری خوب میگشتند که با وجود معطل شدن، ذوق کردم. ورود به جایی که آقا هست باید هم سخت باشد. باید هم خوب بگردند که مبادا کسی بخواهد خرابکاری کند. این خوب گشتنها شامل باز کردن روسری و موهای من هم شد.همینطور که میدویدم، روسریام را به سختی درست کردم. به بازرسی بعدی رسیدم: «خانم نفر قبلی روسریام را باز کرد، میشود شما دیگر باز نکنید؟» با خنده جواب داد: «اتفاقاً من هم باز میکنم که قشنگ مطمئن شوم.»
آنجا را هم رد کردیم و رسیدیم به میز پذیرایی. لیلا از قبل به ما تجربه خودش را گفته بود. تجربه سوم اینکه اگر بیت رفتید، قید خوراکی و پذیرایی را بزنید و الا باید ردیفهای آخر بنشینید.
ما هم قید پذیرایی را زدیم و دوان دوان وارد حسینیه اصلی شدیم. با هیجان روی صندلیها مینشستیم و زاویه دیدمان را بررسی میکردیم که بتوانیم بهتر آقا را ببینیم.
با بلند شدن جمعیت از فکر و خیالاتم بیرون آمدم. حضرت آقا از پشت همان پرده فیروزهای رنگ وارد حسینیه شدند. به قدری ناگهانی بود که دستهایم شروع به لرزیدن کردند. روی پنجه پا میایستادم و مدام از اینطرف و آنطرف سرک میکشیدم تا بتوانم بهتر ایشان را زیارت کنم، اما نمیدانم چرا چشمهایم آبریزش پیدا کرده بودند و دیدم تار شده بود.
از هیجان و شوری که در فضا پیچیده شده بود، دهه هشتادی بودن جمعیت، کاملاً مشخص و هویدا گردید. پسرها شعار میدادند و دخترها جوابشان را میگفتند: «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده…» نمیدانم چند دقیقه ایستاده شعار میدادیم که بالاخره آرامآرام تصمیم گرفتیم به نشستن و سکوت.
شروع صحبتهای آقا با این جمله بود: «عزیزان من خوش آمدید». چقدر همین جمله کوتاه به دلم نشست.
خودکار و کاغذی را از میز کنارم برداشتم و شروع به نوشتن کردم. بعضی از جملات و نکاتی را که میگفتند مینوشتم: «دلهای پاک شما، هر جا که باشید را نورانی میکند»، «مطمئن باشید که آمریکا از این جلسه شما، از این همدلیها خشمگین میشود، چون این روز ( ۱۳ آبان) روز تجسم شرارت و ضربه خوردن و مغلوب شدن آمریکا است»، «آغاز چالش بین ایران و آمریکا ۲۸ مرداد بود، اطلاعیه وزارت اطلاعات مهم است بخوانید».
آقا از کسی گفت که شهادتش دلم را سوزاند؛ از کسی که بخاطر ظاهر مذهبیاش، بخاطر طلبگیاش یا بسیجی بودنش مورد ضرب و شتم قرار گرفت. چگونه! چند نفر به یک نفر؟ بخشی از یک مداحی مدام در ذهنم تکرار میشد: «یکی بی هوا میزد… یکی با عصا میزد… یک مادری صدا میزد… غریب گیر آوردنت…». شهید طلبه دهه هشتادی، آرمان علی وردی. وقتی آقا لفظ آرمان عزیز را برایش به کار بردند، فهمیدم که این آدم چه مقدار شخصیت والایی داشته است.
بقیه صحبتهایشان را گوش دادم: «انقلاب اسلامی جوان را بیدار کرد»، «خیلی از اینها( اغتشاشگران) معاند نیستند، بد فهمیدند»، «نظم نوین جهانی در پیش است، آسیا مرکز دانش خواهد شد»، «نگویید خاورمیانه، بگویید غرب آسیا»، «همه حرفها و حرکات ما، حتی طرز نشستن ما برای خارج از کشور پیام دارد، حواستان باشد چه پیامی به دنیا میدهید»، «اگر هر یک از ما به وظایف خود عمل کنیم، تمام مشکلات حل میشود».
صحبتهای آقا تمام شد و همانطور که ناگهانی آمدند، ناگهانی هم رفتند. این جماعت دهه هشتادی هم جمع شد جلوی حسینیه و شروع کرد به شعار دادن.
بالاخره وقت رفتن رسید. لحظههای آخر بود که دیدیم چند نفری دارند نامههایشان را میدهند تا برسد به دست رهبر. ما هم با عجله شروع کردیم به نوشتن: «سلام به شما حضرت آقا، از طرف دختران حاج قاسم کرمان و ایران.ما به نمایندگی از ۳۰۰۰ دختر فعال فرهنگی حاج قاسم سلیمانی، از شما درخواست داریم که دیدار خصوصی با جمعی از دخترانتان داشته باشيد. سلام شما را در گلزار شهدای کرمان، به مالک اشترتان، سپهبد قاسم سلیمانی و سایر شهدای این دیار همچون شهید عبدالمهدی مغفوری میرسانیم.
نامه را نوشتیم و دادیم و از حسینیه بیرون آمدیم. محوطه سرسبز بیت، شر و شور دختران و پسران جوان انقلابی، خندهها و انرژیهای زیادشان، همه اینها برای من امیدبخش بود؛ امید به آیندهای که به دست ما ساخته میشود و در آن ایران اسلامی یک ابر قدرت در تمام عرصههاست.
ان شاءالله که در دیدار خصوصی با آقا بیشتر بتوانیم از صحبتها و حضورشان استفاده کنیم.
راوی: فاطمه زهرا توکلی- استان کرمان- شهرستان زرند