مدیر جوان

من، این فاطمهِ پر سر و صدایِ امروز که یه دقیقه هم نمیتونم یه جا بشینم، همون دخترِ کمرویِ خجالتی و گوشه‌گیر چند سال پیش هستم!

اولین چیزی که از اجتماع یادم میاد، مربوط به دویدن یه دختر 10 ساله توی کوچه پس کوچه‌های محله شهید محلاتی نجف آباده. دختری که چادرش سفت گرفته و با تمام سرعتش داره میدوه تا به مسجد برسه و پله‌ها رو چند تا یکی بالا بره تا برسه به گروه سرود و قصه گویی کانون مسجد.

اون موقع‌ها بزرگ‌ترین مشکل منِ این بود که پیرزن‌های مسجد از سر و صدای بچه های کانون همیشه گلایه داشتن! این موضوع خیلی اذیتم می‌کرد و من کم‌رو خودم رو در این حد نمیدیدم که بتونم کاری بکنم! شب و روز فکر و ذکرم شده بود این موضوع. درسته که کم رو بودم و کمتر حرف میزدم، ولی دست به قلمم خوب بود.

یه روز فکری به ذهنم رسید؛ نوشتن یک توافقنامه کتبی بین دخترای کانون و پیرزن های مسجد! توافق نامه رو نوشتم و هر جوری که بود، با کمک بچه های مسجد اونو اجراش کردیم؛  تمیز کردن جا کفشی و سر و صدا نکردن از دخترا و در عوضش گرفتن شیرینی و شکلات از کیف مادر بزرگای مسجد!

بعد از اون اعتماد به نفسم بالاتر رفته بود و احساس کردم یه تغییر بزرگ توی زندگیم اتفاق افتاده. جدی جدی تصمیم گرفتم که باید از لاک خودم بیام بیرون و خودم رو ثابت بکنم!

این شد که از مدرسه شروع کردم و ۱۰ تا از دخترا رو با خودم همراه کردم و گروه تئاتر راه انداختیم. 2 ماه تموم نمایشنامه می نوشتیم و تمرین می کردیم و هر بار اجازه اجرا بهمون نمی دادن؛ با هزار زور و زحمت موفق شدیم یه اجرا برای شب یلدا بگیریم؛ این یک فرصت همانا و 12 تا اجرا توی مدرسه های مختلف تا آخر سال هم همانا. روز به روز بیشتر و پر تلاش تر از قبل سختی ها رو پشت سر گذاشتم و رسیدم به سال آخر دبیرستان. ۱۳ دی ماه ۱۳۹۸ بود و خبر شهادت سردار ایران، حاج قاسم سلیمانی؛ خبر شهادت همه جا پیچیده بود و من فکر می کردم که چطور باید راه سردار رو ادامه بدم.

دیگه کار توی مدرسه و برای دخترای مدرسه به نظرم کافی نبود. با یکی دو تا از دوستام بیرون مدرسه، میون خونواده های شهر شروع کردیم به فعالیت.

محفل دخترونه خودمون رو از توی اتاق من توی خونمون شکل دادیم. چیزایی که همیشه آرزوشون رو داشتیم کاشکی ما هم توی شهرمون می داشتیم؛ از غرفه و موکب و هیئت دخترونه تا برگزاری جشن های بزرگ برای دخترای شهرمون رو محقق کردیم.

اول  ما سه تا دختر نوجوان دهه هشتادی  هیئت خودمون رو تشکیل دادیم؛ گام به گام جمع خودمون رو بزرگتر کردیم و مسئولیت های بیشتری رو تقبل می کردیم.

همیشه صداهایی کنار گوشامون بودن که میگفتن شما نمیتونین؛ یک ماه نشده ولش میکنید و خسته میشید، اصلا کسی جدیتون نمیگیره که بخواد بهتون مسئولیت هم بده،

اما مسئولین به ما اعتماد کردن و با حمایت خونواده هامون، سختی ها رو پشت سر گذاشتیم  از شب بیداری و صبح زود بیدار شدن تا جدی گرفتن نشدن و مسخره شدن و سر و کله زدن با فلان ارگان و مسئول تا رسیدم به جایی که روز به روز دخترایی میبینم که تمام فکر و ذهنشون این کشور و دین و انقلابشونه

امروز، من، فاطمه دهه هشتادی ، درجایگاه مسئول یک کانون دخترانه و معاونت اموزشی جبهه دختران حاج قاسم خوشحال تر از همیشه اینجا اومدم که بگم دختران این کشور پای کار اومدن تا از این انقلاب محافظت بکنن و سرنوشت کشورشون رو با دستای خودشون بسازن.

راوی:فاطمه بهرامیان- استان اصفهان – شهرستان نجف‌آباد

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها