دلنوشته ای زنانه

اوایل تابستان بود که وارد بیروت شدیم. سارا و سجاد هفت ساله بودند و سعیده پانزده شانزده ساله. لبه چادر را در مشتم فشردم و اطراف فرودگاه را از نظر گذراندم.‌ آن‌طرف‌تر حاج رمضان را دیدم و خاطرات لبنان جلوی چشمم زنده شد؛ نفسی آسوده کشیدم. بنده‌خدا با آن همه مشغله آمده بود استقبال‌مان. هنوز خانه‌ای نداشتیم، پس موقتاً در منزل ایشان ساکن شدیم. قبل از سفر تصادف سختی کرده بودیم، هنوز پاهایم بخیه داشت و دست سارا در گچ بود. مشغله‌های ذهنی‌ام هم کم نبودند؛ نزدیک بودن ماه مبارک رمضان، ثبت‌نام مدرسه بچه‌ها، احساس خجالت از مهمانی طولانی‌ مدت‌مان. چندماه گذشت و همچنان خبری از خانه نبود، گاهی به همسرم غر می‌زدم که زشت است، چقدر سربارشان باشیم؟ زندگی‌شان را به‌هم ریخته‌ایم. می‌دانستم که به بچه‌ها خوش می‌گذرد، اما شرمنده بودم از آن محبت و دریادلی.
آخر سر همسرم مجبور شد به حاج‌رمضان بگوید که قصد رفتن داریم. شب که حاجی برگشتند گفتند:«حاج‌خانم، شنیدم ناراحتید، منزل ما از امشب در اختیار شماست، ما جای دیگه‌ای ساکن می‌شویم.»
مبهوت از آن همه بزرگواری‌شان، زبانم بند آمده بود.
وقتی خبر شهادت‌شان را شنیدم، دلم گرفت. مردی که تمام عمر خارج از مرزها، دنبال امنیت مردم ایران دویده بود، بالاخره آرام می‌گرفت. کابوس همیشه زنده رژیم صهیونیستی، نه در غربت، که در خاک خودش، با پهبادی شوم، شهید شد.

راویتگر: خانم ایمانی

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها

×
Campaign