چون من در شمال شرقی گربهی ملوس ایران، زیست میکنم و او در غرب آن. به عبارتی نهصد و یازده کیلومتر آنطرفتر. به عبارت دیگر یازده ساعت و بیست دقیقه راه. به عبارت دیگرتر نصف روزی فاصله. اولینباری که شمال و غربِ گربه، ما را سُر دادند کنار هم، سه سال پیش بود. من با کاروان دختران حاجقاسم راهی پیادهروی اربعین بودم. توقفمان در کرمانشاه، بهخاطر سوار کردن دو دختری بود که میخواستند از کرمانشاه به ما ملحق شوند. در بیستون ایستادیم. ساعت دو نصفهشب بود. حدیث با دخترهای کرمانشاه هماهنگ شده بود تا خودش را برساند. دیدارمان کمتر از یک دقیقه بود. یک بغل گرم و عکسی تار و چند قطره اشک، تمام آنچیزیاست که در حافظهام ثبت شده. سال بعدش، توقفمان در کرمانشاه برای شام بود و در گلزار شهدای کرمانشاه. به نسبت سری قبل توقف طولانیتری بود. میدانستم حدیث، هنر جدیدی به هزاران هنر قبلیاش افزوده و رزین کار میکند. با همان دستان هنرمندش انگشتری را جلوی مزار شهید نوروزی گرفت روبهرویم. اصلاً مبالغه نیست که بگویم از بهشت آمده بود. چون حدیث همین چند روز پیش، در کربلا گشته بود و گردانده بودش. انگشتر اشکی با طرح «یا حسین». الآن اصلاً یادم نمیآید که روز چندم پیادهروی و چطور گمش کردم. یک عذاب وجدان عجیبی از گم کردنش داشتم. اما بعد که حدیث گفت با چه آدابی، انگشتر میسازد و اشک روضهها را، چاشنی رزین انگشتر میکند، فهمیدم انگشتر اصلاً گم نشده. انگار وقتی دست من بود گم شده بود و جایی در سرزمین محبوبش پیدا شد. یک گزاره ارائه دادم از انگشتر ها. که عجیبند و دست آخر در کربلا پیدا میشوند. برای اثباتش مسلماً یک مصداق کافی نیست. اما من دو سال بعدش هم حدیث را توی مسیر دیدم. هر دو سال انگشتر به یادگار گرفتم و هر دو سال در مسیر گمشان کردم تا سندی باشد بر کربلایی بودنِ انگشترهای حدیث.
اربعین حسینی ۱۴۰۴
روایتگر:سیده مطهره رمضانی کریمی_استان گلستان


