چفیه ای که پیوندمان شد

چفیه را که به ما دادند، قرار نبود فقط یک تکه پارچه باشد. شد نشانِ گروه ما، پرچمی بی‌صدا اما پرمعنا.هرگز فکرش را نمی‌کردم که این نقش و نگار ساده، این بافت سفید و سیاه، این پروانه هایی که رنگ پرچم ایران و فلسطین را به دوش می کشید این‌همه نگاه را به خود جلب کند.

روز زیارت، در صف ایستاده بودیم. جمعیت آرام پیش می‌رفت. ناگهان صدایی از پشت سر گفت:«ببخشید… این رو از کجا خریدید؟ خیلی قشنگه.»زنی با لبخند گرم و نگاه مشتاق، منتظر جوابم بود. کمی مکث کردم، آدرس دادم، و او با شوق تشکر کرد.

وقت نماز، در میان همهمه، دستی آرام بر شانه‌هایم نشست. زنی عرب‌زبان با لهجه شیرین پرسید:«هل أنتِ فلسطینیة؟»با خنده‌ای کوتاه و عربی دست‌وپاشکسته جواب دادم:«لا… أنا من إیران.»ترجمه حرف‌هایش را در گوگل ترنسلیت دیدم: «خیلی قشنگ است… نشان فلسطین است.»چشم‌هایش پر از تحسین بود.

این پرسش‌ها تمام نمی‌شد. حتی روی پله‌برقی هم کسی پرسید: «این چفیه فلسطینی را از کجا خریده‌ای؟»اما شگفتیِ واقعی آنجا بود که همان زن اول را، همان که در صف زیارت دیده بودم، دوباره دیدم.باز هم با همان شوق پرسید و باز هم پاسخ دادم.دلم می‌خواست با همه وجود، چفیه را به او بدهم… اما نمادی بود که مارو بهم‌ وصل میکرد.چفیه‌ای که حالا دیگر فقط یک تکه پارچه نبود؛ داستانی شده بود که بر دوش من می‌نشست.

اربعین حسینی ۱۴۰۴

روایت‌گر:فاطمه نجفی_استان فارس

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها

×
Campaign