روایت یک جانباز

در که باز شد، انتظار چنین صحنه‌ای را نداشتم… جوانی را دیدم، با قامتی شکسته اما نگاهی استوار، نشسته بر ویلچری که گویی تمام سنگینی روزگار را بر دوش می‌کشید. با احترام ایستادیم، نه از روی تعارف، از روی شوق دیدار مردی که بوی غیرت می‌داد.

آرام شروع به سخن گفتن کرد؛ از مسجدی گفت که در آن او و یارانش خودشان را ساخته بودند. مسجدی که پایگاه عاشقان بود، جایی که دل‌ها را به کربلا پیوند می‌زد. همان مسجدی که دوستانش را رهسپار شهادت کرد و او را در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به یادگار گذاشت؛ جانبازی که پاهایش را داد تا بر سر پیمان بماند.

بعد از مصطفی گفت…
از رفیقی که نبود، اما نفسش هنوز در کوچه‌های دل او می‌پیچید. رفیقی که مرامش، حتی سید مجیدِ شرور را زمین‌گیر شرمندگی کرده بود.

قصه از خرید ساده‌ای برای مسجد آغاز شد. نوجوانی برای خرید کیک رفته بود، اما تندی و بی‌رحمی مجید، دلش را شکست. پسرک، غصه‌اش را نزد مصطفی برد. مصطفی هم بی‌درنگ به سراغ مجید رفت. بحث بالا گرفت و ناگاه، چوبی فرود آمد بر سر مصطفی.

همه هشدار دادند: «مجید، بهتره خودت بری با مصطفی حرف بزنی. دوستاش اگر سراغت بیان، کارت تمومه. همه‌شون ورزشکارن!»
مجید به فکر فرو رفت. حق با آن‌ها بود. اما در دلش هنوز سایه‌ای از ترس و لج‌بازی بود. چاقویی را پشت کمرش پنهان کرد و راهی دیدار شد؛ شاید برای جنگ، نه برای صلح.

اما وقتی در برابر مصطفی نشست، همه‌ی حساب و کتاب‌هایش فرو ریخت. مصطفی، نه با قهر که با آغوشی باز، او را در بغل گرفت و آرام گفت:
«چی کار کنم که دیگه کسی رو اذیت نکنی؟»
مجید سر به زیر انداخت، بغض گلویش را گرفت و تنها گفت: «ببرم کربلا…»

مصطفی جانش را گذاشت. قرض کرد، دوید، هزار راه رفت تا مجید را به کربلا برساند.
کربلا که تمام شد، مجید دیگر همان آدم سابق نبود.
و روزی که مصطفی رفت، همان مجید بود که با دستان لرزان اما دلی محکم، زیر تابوتش را گرفت…
تابوت مردی که دشمن را با گلوله شکست، و دل‌ها را با مهربانی.

اربعین حسینی ۱۴۰۴

روایت‌گر:فاطمه نجفی_استان فارس

مطالب مرتبط

ارسال نظر

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

ارسال روایت

روایت خود را با ما به اشتراک بگذارید

محبوب‌ترین روایت‌ها

×
Campaign